آن روزها گذشتند ، روزهای پیاپی شور وزندگی ، روزهایی که بوی امید میداد ، لحظه هایی که مرا تا اوج خوشبختی می کشاند آنجا که به ابرها دست میکشیدم و با تلأ لو خورشید زندگی میکردیم و ثانیه ها ی که در دریای نیلوفر قلبم قد می کشید می پیچید وبه بغض ابرها می رسید
اما.....
حالا من مانده ام و دلتنگی ، من مانده ام ودنیای حرف ناگفته
حالا من مانده ام ....
حالا من هستم و خستگی از رکورد لحظه های کبود خاطره ، انگار گم شده ام در هجوم سکوت تلخ . انگار از ذهن زمان پاک شده ام ودر سیاهی سمج روزهای بی پایان گم .
کاش می توانستم از دیار غریبانه دلتنگی هجرت کنم
کاش توان این را داشتم تا مرز رؤیای سبز باهم بودن پرواز کنم ودر آغوش مهربانی ها جانی تازه بیابم
امازندگی عوض نمی شود روی لحظه ها پا میگذارند ومی روند...