شهریار

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

 

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز

من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

 

خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام

جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم

 

منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی

هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم

 

پدرت گوهر خود تا به رز و سیم فروخت

پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

 

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر

عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

 

هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود

که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

 

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر

من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

 

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم

گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم

 

تو از آن دگری رو که مرا یاد توبس

خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

 

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر

شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

 

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت

شهریارا چکنم لعلم و والا گهرم



چه زیبا شب لحظه به لحظه تاریکی را به آغوش می کشد طوری که شک میکنم به وابستگی ، و من باز نگاهم را به تمامی خطهای سفید جاده دوخته ام چه عجیب حکایت می کند ، آغازی وهم آلود از پایانی درد ناک را ، آغازی سفید اما کوتاه وبریده بریده عشقمان را ، کاش قانون اولمان تا همیشه سبقت نگرفتن بود تا عبور نکردن از خطی سفید و ممتد ... 

من مانده ام و دنیایی حرف ناگفته


آن روزها گذشتند ، روزهای پیاپی شور وزندگی ، روزهایی که بوی امید میداد ، لحظه هایی که مرا تا اوج خوشبختی می کشاند آنجا که به ابرها دست میکشیدم و با تلأ لو خورشید زندگی میکردیم و ثانیه ها ی که در دریای نیلوفر قلبم قد می کشید  می پیچید وبه بغض ابرها می رسید

اما.....

حالا من مانده ام و دلتنگی  ، من مانده ام ودنیای حرف ناگفته

حالا من مانده ام ....

حالا من هستم و خستگی از رکورد لحظه های کبود خاطره ، انگار گم شده ام در هجوم سکوت تلخ  . انگار از ذهن زمان پاک شده ام ودر سیاهی سمج روزهای بی پایان گم .

کاش می توانستم از دیار غریبانه دلتنگی هجرت کنم

کاش توان این را داشتم تا مرز رؤیای سبز  باهم بودن پرواز کنم ودر آغوش مهربانی ها جانی تازه بیابم

امازندگی عوض نمی شود روی لحظه ها پا میگذارند ومی روند...